دو دختر نزدیک چشمه ایستاده بودند. دختر بزرگتر که موهایی فرفری داشت و پیراهنی قرمز و گشاد تنش بود؛ داشت سوت می‌زد. دختر کوچکتر آب دماغش آویزان بود و هر چند وقت یک‌بار نگاهش را از چشمه به دختر موفرفری برمی‌گرداند. سگی کنار چشمه خوابیده بود. موفرفری به من که تازه رسیده بودم؛ نگاهی انداخت. لباس‌هایم را خوب برانداز کرد. نگاهش را به چشمه برگرداند و گفت: چند دقیقه پیش سگه افتاد تو چشمه. حالا حالاها نمی‌شه از این آب خورد.» دست دختر کوچکتر را گرفت و در حالی‌که دور می‌شد گفت: ما می‌ریم از چاه ممدحسین آب بیاریم. خیلی دور نیست.» من فقط دور شدن‌شان را نگاه کردم. خواستم دنبال‌شان بروم ولی انگار خجالت کشیدم. چشمه کمی گل‌آلود شده بود. سگ چشم‌هایش را بسته بود و تکان نمی‌خورد. کنار چشمه نشستم. چشم‌هایم را بستم و دستم را داخل آب فرو بردم. در قصه‌ها هر وقت قهرمان داستان با مشکلی برخورد می‌کرد جادویی اتفاق می‌افتاد و همه چیز درست می‌شد. فکر کردم چشمهایم را که باز کنم آب چشمه باز هم زلال می‌شود. چشم‌هایم را باز کردم. آب تمیز به نظر می‌رسید. دست‌هایم را از آب پر کردم و نزدیک بینی‌ام بردم. همه چیز مثل روزهای قبل بود. نگاهی به سگ انداختم و مشتی از آب چشمه خوردم.

داستان های باورنکردنی

هر کسی قهرمانِ داستانِ خودش است!

چشمه ,آب ,دختر ,باز ,موفرفری ,می‌شد ,کنار چشمه ,بود و ,گفت ,نگاهش را ,همه چیز

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزنوشت های یک قد بلند تنبل‌ترینِ کدوها کمیته تحقیقات دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه ترجمه پارس 68 heyvagroup فروش عمده | پخش عمده | سایت عمده فروشی | مرجع عمده فروشان ایران دخترونه پروژه فیزیک استاد نیکونژاد UUbs "سکوت من صدای تو"